برای تک نهال زندگی ام

ماه محرم

این روزها با عوض شدن حال و هوامون در روزهای محرم .....حال و هوای تو هم عوض شده ........پسرک کنجکاو من با بزرگتر شدنش بیشتر و بیشتر این روزها رو درک میکنه با بلند شدن صدای طبل و مداحی هیئت ها مدام تو گوش مامان و بابا میخونه :بریم هیئت...بریم هیئت فدای اون صدای کودکانه ات عزیز دل مامان و بابا عمو جون مهربونت برات یه طبل خریده که خیلی دوسش داری و مدام رو اون میکوبی مامان هم برات یه دست لباس مشکی خریده که چهره قشنگت و جذابتر کرده ........پسرک حسینی من امسال محرم و بهتر درک میکنه چون یه سال بزرگتر شده و با چشای گرد و متعجبش همه چی و تو خاطرش ضبط میکنه این روزها نسبت به صداهای اطرافت بسیارررر حساس شدی با شنیدن کوچکترین صدایی به یه نقطه خیره م...
11 آبان 1393

گردش علمی!

نازنین پسر مامان یه مدته مدیده که تو فاز انواع و اقسام ماشینه مخصوصا اگه ماشن سنگین و تراکتور و میکسر و علی الخصوص اتوبوس باشه!!! اواسط شهریور به اتفاق دوست مامانی رفتیم شمال و اون تو پیله کردی که میخوای اتوبوس سوار شی... از اونجایی که فرصت زیادی نداشتیم مامان قول داد برگشتنی تو رو ببره اتوبوس سواری و این شد که در یک عصر دل انگیز به اتفاق مامان سوار بر اتوبوس به آرزوت رسیدی وقتی سوار شدی اینقدر خوشحال بودی که مدام با چهره ای که لبخند رضایتی بر اون نقش بسته بود به مامان نگاه میکردی... خلاصه اینکه ب چهره کنجکاو داخل و بیرون اتوبوس و نگاه میکردی و مرتب از مامانی میپرسیدی مامان ...این چیه؟....مامان اون چیه؟ از سفر برات بگم که از اونجایی که عاشق آ...
29 شهريور 1393

بدون عنوان

خوب انگار من هم مامانیه تنبلی شدم یه ماه از تولد تو میگذره و هنوز عکس های اون و نذاشتم تو وبلاگت عزیز دلم  این روزا سرعت یاد گیری و حرف زدنت به نحو غیر قابل باوری زیاد شده و من مرتب در حال توضیحاتی در مورد اطراف به تو هستم مرتب انگشت کوچولوت و به سمت اشیامختلف و جدید دور و برت میگیری و میپرسی:ای شیه؟؟؟؟؟؟؟؟(این چیه) دیگه داری جمله بندی میکنی و سعی میکنی کلماتی و که برات تکرار میکنیم هر چه بهتر تلفظ کنی اما من عاشق این غلط غولوط گفتناتممممم وقتی با اون صدای قشنگت حرف ها رو تکرار میکنی کم کم رفتیم تو فاز از پوشک گرفتن تو .......فعلا وقتی از خواب پا میشی میریم دسشویی و تو قشنگ ادرار کردنتو یاد گرفتی....بیشتر از همه آب بازی حین جیش کرد...
6 مرداد 1393

شیرین کاری ای دیگر...

بهار هم دیگه کم کم داره بساط و جمع میکنه و میره و تیر ...فصل تابستان و روز تولد تو کم کم از راه میرسه الان که دارم برات مینویسم آرام و زیبا کنارم خوابیدی...البته بعد از کلی شیطونی و بدو بدو امروز مامان سرگرم کارهاش بود بر عکس همیشه که نمیذاشتی آشپزخونه رو تمیز کنم یک ساعتی دور و برم نیومدی و من خوشحال که سرگرمی!بعد که کارهام و انجام دادم و به بابا زنگ زدم تا احوالی ازش بپرسم بدو بدو اومدی گوشی و گرفتی و برای بابات شیرین زبونی کردی بعد از کلی صحبتی که بابابایی کردی به زور تلفن و قطع کردم شروع به گریه کردی دیدم بد جور چشت و میمالی دستات و گرفتم دیدم بلهههه پر شامپو هست دلیل اون همه بی سر و صداییت و فهمیدم رفتم پذیرایی دیدم از حمام دو تا شامپو ...
24 خرداد 1393