برای تک نهال زندگی ام

تغییرات

خوب انگار از شیشه گرفتن گل پسر چندانم سخت و بد نبود اشتهات کمی بهتر شده...دیگه خودت میای و میگی گرسنه ای..صبحانه و تغذیه ای که برات میذارم و میخوری تو لیوان نی دارت شیر عسلی میخواای قبله خواب.... خلاصه اینکه راضی ام شکر خدا هنوز به بازی های تبلت و گوشی خیلی علاقه داری ...عاشق کارتون هستی ...متاسفانه تلویزیون اکثرا در اختیار شماست بازیهای گوشی من و تا مراحل بالا پیش بردی هر چند سعی میکنم کمتر گوشی دست بگیری دو سه هفته پیش هم وقتی تو خونه مادر جون بودی زمین خوردی پا درد شدی و دکتر پات و آتل گرفت ..فدات بشم که نمیتونستی تا یک هفته راه بری...اما شکر خدا رفع شد زود....شیطونی هم زیاد میکنی اما بقول بابا شیطونیای بچه ها نشونه باهوش بودنشونه د...
25 شهريور 1394

خداحافظی

چیزی که خیلی ازش واهمه داشتم....گرفتن تو از شیشه ات بود چیزی که بسیار به اون وابسته بودی....اما بالاخره اتفاق افتاد . یه روز که اومدم پیش مادر جون دنبالت....مامان گفت امروز شیشه ات و بهت نداده و این که غذا نمیخوری ( تمام مدت شیشه ات و میخوری حالا چه پر و چه خالی...) برگشتیم خونه و برای خواب بعد از ظهرت بهانه کردم که شیشه ات و خونه مادر جون جا گذاشتم...از بس خسته بودی خوابیدی ...شب های بعدش اما بهانه گیریت شروع شد اما مقاومت کردیم ...هنوزم خونه مادر جون میریم باصرار میگی که شیشه امو از خونه مادر جون بردار .... امیدوارم خیلی زود عادت کنی به نبودن شیشه ات ولی ناراحتم ازین که دیگه شیر نمیخوری....وقتی ازت میپرسم برات شیر تو لیوان بیارم برات؟...
17 شهريور 1394

تولد

عزیز دلم...یکسال دیگه هم روزها از پی هم آمد و گذشت و تو بزرگ و بزرگتر شدی....یکسال دیگه هم وجود نازنین تو باعث گرمی و شادی خونمون شد...هر بار که به صورت قشنگت نگاه میکنم از ته دل خدا رو به خاطر وجو نازنین تو شکر میکنم.........کوچولوی نازنینم تولدت مبارک این چندمین تولد توست؟ و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بارخلقت است؟ و چندمین انفجار سکوت؟ چندمین لبخند آفرینش؟   خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟ چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟ چندمین دم!؟ چندمین آن!؟ ...
15 تير 1394

بدون عنوان

سلام به دردونه یکی یه دونه مامان روزها از پی هم میاد و میره ....تند و تند...و کوچولوی مامان کم کم بزرگ میشه...این روزها علاقه عجیبی به دوچرخه ات پیدا کردی تا حدی که اونو با خودت میبری تو اتاقت...هیچ جوره هم کوتاه نمیای از علاقه مندیای دیگه ات که دیگه از مرز علاقه گذشته و تبدیل به اعتیاد شده وابستگی عجیبت به تبلتت هست....اگه اون در دسترست نباشه هم گوشی مامان  ....نمیدونم چطور به این سرعت انواع بازیا رو یاد میگیری اما بشدت نگران چشای قشنگت هستم که خدایی نکرده ضعیف شه....دکترت گفت بازی کردنت با تبلت در روز نباید از دو ساعت تجاوز کنه اونم نباید پشت سر هم باشه... دیگه اینکه یاد گرفتی که با زور و گریه چیزی و درخواست نکنی....وقتی چیزی میخوا...
7 ارديبهشت 1394

این روزها

امروز دومین روز ربیع الاول هست ماه صفر شکر خدا بخوبی گذشت دیروز معین پسر دختر خاله مامانی و بابایی به سلامت بدنیا اومد...مامانی هم رفت بیمارستان اما ازونجایی که تو رو نمیتونستم ببرم قول دادم امروز فردا با بابایی بریم خونشون تا تو نی نی رو ببینی خوب این روزها تو خونه مادر جون حسابی با ماشین سنگینت به قول خودت بازی میکنی...تو بازی کردن با اون حسابی وارد شدی عین فرفره حال و پذیرایی و میری و برمیگردی دور میزنی گاهی بارها و بارها دور خودت میچرخی ...و من با تعجب به این فکر میکنم چطور ماشین و کنترل میکنی!!! حدود سوال کردنت از مرز رد شده بارها و بارها سوال میکنی و اگه جواب من اشتباه باشه بهم هشدار میدی که مامان مثلا دندون(خمیر دندون)هس وقتی از جل...
4 دی 1393