خداحافظی
چیزی که خیلی ازش واهمه داشتم....گرفتن تو از شیشه ات بود چیزی که بسیار به اون وابسته بودی....اما بالاخره اتفاق افتاد .
یه روز که اومدم پیش مادر جون دنبالت....مامان گفت امروز شیشه ات و بهت نداده و این که غذا نمیخوری ( تمام مدت شیشه ات و میخوری حالا چه پر و چه خالی...)
برگشتیم خونه و برای خواب بعد از ظهرت بهانه کردم که شیشه ات و خونه مادر جون جا گذاشتم...از بس خسته بودی خوابیدی ...شب های بعدش اما بهانه گیریت شروع شد اما مقاومت کردیم ...هنوزم خونه مادر جون میریم باصرار میگی که شیشه امو از خونه مادر جون بردار ....
امیدوارم خیلی زود عادت کنی به نبودن شیشه ات
ولی ناراحتم ازین که دیگه شیر نمیخوری....وقتی ازت میپرسم برات شیر تو لیوان بیارم برات؟میگی آره
اما وقتی برات میارم نمیخوری....
بالاخره باید از یه جایی شروع کرد...و چه خوبه که زودتر اون کاریو که ازش میترسیو استارت بزنی...
بقولی....قورباغه رو قورت بده