برای تک نهال زندگی ام

بدون عنوان

سلام به دردونه یکی یه دونه مامان روزها از پی هم میاد و میره ....تند و تند...و کوچولوی مامان کم کم بزرگ میشه...این روزها علاقه عجیبی به دوچرخه ات پیدا کردی تا حدی که اونو با خودت میبری تو اتاقت...هیچ جوره هم کوتاه نمیای از علاقه مندیای دیگه ات که دیگه از مرز علاقه گذشته و تبدیل به اعتیاد شده وابستگی عجیبت به تبلتت هست....اگه اون در دسترست نباشه هم گوشی مامان  ....نمیدونم چطور به این سرعت انواع بازیا رو یاد میگیری اما بشدت نگران چشای قشنگت هستم که خدایی نکرده ضعیف شه....دکترت گفت بازی کردنت با تبلت در روز نباید از دو ساعت تجاوز کنه اونم نباید پشت سر هم باشه... دیگه اینکه یاد گرفتی که با زور و گریه چیزی و درخواست نکنی....وقتی چیزی میخوا...
7 ارديبهشت 1394

این روزها

امروز دومین روز ربیع الاول هست ماه صفر شکر خدا بخوبی گذشت دیروز معین پسر دختر خاله مامانی و بابایی به سلامت بدنیا اومد...مامانی هم رفت بیمارستان اما ازونجایی که تو رو نمیتونستم ببرم قول دادم امروز فردا با بابایی بریم خونشون تا تو نی نی رو ببینی خوب این روزها تو خونه مادر جون حسابی با ماشین سنگینت به قول خودت بازی میکنی...تو بازی کردن با اون حسابی وارد شدی عین فرفره حال و پذیرایی و میری و برمیگردی دور میزنی گاهی بارها و بارها دور خودت میچرخی ...و من با تعجب به این فکر میکنم چطور ماشین و کنترل میکنی!!! حدود سوال کردنت از مرز رد شده بارها و بارها سوال میکنی و اگه جواب من اشتباه باشه بهم هشدار میدی که مامان مثلا دندون(خمیر دندون)هس وقتی از جل...
4 دی 1393

ماه محرم

این روزها با عوض شدن حال و هوامون در روزهای محرم .....حال و هوای تو هم عوض شده ........پسرک کنجکاو من با بزرگتر شدنش بیشتر و بیشتر این روزها رو درک میکنه با بلند شدن صدای طبل و مداحی هیئت ها مدام تو گوش مامان و بابا میخونه :بریم هیئت...بریم هیئت فدای اون صدای کودکانه ات عزیز دل مامان و بابا عمو جون مهربونت برات یه طبل خریده که خیلی دوسش داری و مدام رو اون میکوبی مامان هم برات یه دست لباس مشکی خریده که چهره قشنگت و جذابتر کرده ........پسرک حسینی من امسال محرم و بهتر درک میکنه چون یه سال بزرگتر شده و با چشای گرد و متعجبش همه چی و تو خاطرش ضبط میکنه این روزها نسبت به صداهای اطرافت بسیارررر حساس شدی با شنیدن کوچکترین صدایی به یه نقطه خیره م...
11 آبان 1393

گردش علمی!

نازنین پسر مامان یه مدته مدیده که تو فاز انواع و اقسام ماشینه مخصوصا اگه ماشن سنگین و تراکتور و میکسر و علی الخصوص اتوبوس باشه!!! اواسط شهریور به اتفاق دوست مامانی رفتیم شمال و اون تو پیله کردی که میخوای اتوبوس سوار شی... از اونجایی که فرصت زیادی نداشتیم مامان قول داد برگشتنی تو رو ببره اتوبوس سواری و این شد که در یک عصر دل انگیز به اتفاق مامان سوار بر اتوبوس به آرزوت رسیدی وقتی سوار شدی اینقدر خوشحال بودی که مدام با چهره ای که لبخند رضایتی بر اون نقش بسته بود به مامان نگاه میکردی... خلاصه اینکه ب چهره کنجکاو داخل و بیرون اتوبوس و نگاه میکردی و مرتب از مامانی میپرسیدی مامان ...این چیه؟....مامان اون چیه؟ از سفر برات بگم که از اونجایی که عاشق آ...
29 شهريور 1393

بدون عنوان

خوب انگار من هم مامانیه تنبلی شدم یه ماه از تولد تو میگذره و هنوز عکس های اون و نذاشتم تو وبلاگت عزیز دلم  این روزا سرعت یاد گیری و حرف زدنت به نحو غیر قابل باوری زیاد شده و من مرتب در حال توضیحاتی در مورد اطراف به تو هستم مرتب انگشت کوچولوت و به سمت اشیامختلف و جدید دور و برت میگیری و میپرسی:ای شیه؟؟؟؟؟؟؟؟(این چیه) دیگه داری جمله بندی میکنی و سعی میکنی کلماتی و که برات تکرار میکنیم هر چه بهتر تلفظ کنی اما من عاشق این غلط غولوط گفتناتممممم وقتی با اون صدای قشنگت حرف ها رو تکرار میکنی کم کم رفتیم تو فاز از پوشک گرفتن تو .......فعلا وقتی از خواب پا میشی میریم دسشویی و تو قشنگ ادرار کردنتو یاد گرفتی....بیشتر از همه آب بازی حین جیش کرد...
6 مرداد 1393